شناسایی منطقه خودی و آشنایی با مواضع برادران ارتشی
یک روز (بهمن 59) بابرادر ابویی از بچه های مهریز قرار گذاشتیم که به طرف شمال شرق مالکیه (عقبه روستایی که در آن مستقر بودیم) در بیابان پیش برویم تا به خط برادران ارتشی برسیم و مواضع آنها را از نزدیک ببینیم. در بین راه روی زمین بر آمدگی از خاک دیدیم که احتمال دادیم جنازه ای اینجا خاک باشد پس از اینکه با قنداق تفنگ مقداری از خاکها را کنار زدم عقربهای زرد رنگ فراوانی بیرون آمدند و دیگر نمی شد به جستجو ادامه دهیم. به راه خود به طرف خاکریز برادران ارتشی ادامه دادیم تا اینکه به نزدیکی های آن رسیدیم. یک وقت متوجه شدیم که نگهبان بر روی ما حساس شده لذا علامت می دادیم که خودی هسنیم پس از اینکه به خط رسیدیم نگهبان ادعا می کرد که می خواستم به توپخانه بگویم شماها را از دور بزند. ما هم گفتیم که داشتیم به طرف شما می آمدیم. وی گفت چرا هماهنگ نکردید و آمدید؟ خلاصه ما را به ستنگر فرماندهی شان راهنمایی کردند تا برای فرمانده توضیح بدهیم. در کنار سنگر فرماندهی صحنه عجیبی دیدیم یک نفر کادر رسمی آنجا به فرمانده التماس می کرد که زن و فرزند دارد و خواستار انتقالی یا مرخصی بود که به او نمی دادند هربار هم که توپخانه خودی شلیک می شد او بی اختیار از جا می پرید و بیشتر التماس می کرد. این صحنه برایمان هم خنده آور بود وهم دلخراش،. پس از اینکه به فرمانده توضیح دادیم در مالکیه مستقر هستیم و برای آشنا شدن با عقبه خودمان به اینجا آمدیم قانع شد و پس از آشنا شدن با تانک چیفتن به مالکیه باز گشتیم.